|
|
داستان جالب
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود. ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان جالب ,
داستان پندآموز ,
داستان ,
داستان جالب و پندآموز ,
داستان زیبا و پندآموز ,
داستان جواب حکیمانه ,
داستان باحال ,
داستان اندرز دهنده ,
داستان خوب و زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : pj
ت : یک شنبه 15 تير 1393
|
|
|
داستان شرلوک هولمز
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته
بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار
شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و
به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان شرلوک هولمز ,
داستان ,
داستان جالب ,
داستان پندآموز ,
شرلوک هولمز ,
داستان شرلوک هولمز و دستیارش ,
شرلوک ,
داستان باحال ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : جمعه 30 خرداد 1393
|
|
|
داستان جالب
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی میپرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.
- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان جالب ,
مطالب جالب ,
داستان پندآموز ,
داستان زیبا ,
مطالب پندآموز ,
مطالب زیبا ,
مطالب خواندنی ,
داستان های خواندنی ,
داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 708
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : pj
ت : جمعه 30 خرداد 1393
|
|
|
عشق دروغین
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود… اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم… ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست… اولاش نمی خواستیم بدونیم
…با خودمون می گفتیم… عشقمون واسه ...
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ,
داستان ,
,
:: برچسبها:
عشق دروغین ,
عشق ,
عاشقی ,
مطالب جالب ,
داستان ,
داستان عاشقانه ,
دروغ ,
عاشق دروغین ,
مطالب عاشقانه ,
داستان عشقی ,
شکست عشقی ,
عشقولانه ,
:: بازدید از این مطلب : 824
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : شنبه 23 فروردين 1393
|
|
|
داستان پیر مرد
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان پیر مرد ,
داستان ,
داستان پندآموز ,
مطالب جالب ,
مطالب خواندنی ,
مطالب زیبا ,
داستان زیبا ,
داستان خواندنی ,
داستانک ,
داستان جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 844
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : دو شنبه 18 فروردين 1393
|
|
|
دوست واقعی
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
دوست واقعی ,
داستان ,
داستان پندآموز ,
داستان دوست واقعی ,
دوست ,
بهترین دوست ,
مطالب جالب ,
مطالب پندآموز ,
مطالب ریبا ,
داستان زیبا ,
مطالب خواندنی ,
داستان های خواندنی ,
:: بازدید از این مطلب : 792
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : دو شنبه 18 فروردين 1393
|
|
|
داستان
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته وارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبارمشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان جالب ,
مطالب جالب ,
داستان پندآموز ,
داستان زیبا ,
مطالب پندآموز ,
مطالب زیبا ,
مطالب خواندنی ,
داستان های خواندنی ,
داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 912
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : یک شنبه 17 فروردين 1393
|
|
|
چقدر زود دیر میشود
وارد خونه شد و چشمش که به دیوار افتاد بهت زده شد!
دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود!
نتونست خودش رو کنترل کنه و حسابی سرش داد زد و ...
فردا روز پدر بود.
دخترک ، قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت :
بابائی ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
چقدر زود دیر میشود ,
داستان چقدر زود دیر میشود ,
داستان ,
مطالب جالب ,
داستان پندآموز ,
مطالب پندآموز ,
داستان زیبا ,
داستان جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : شنبه 16 فروردين 1393
|
|
|
از مداد بیاموزیم
پسرک از پدر بزرگش پرسید: درباره چه می نویسی؟
پدر بزرگ پاسخ داد:درباره تو پسرم,اما مهمتر از آنچه مینویسم,مدادی است که با آن مینویسم.میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید,گفت:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!
پدر بزرگ گفت:بستگی دارد چطور به آن ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
از مداد بیاموزیم ,
داستان پند آموز ,
داستان های پند آموز ,
داستان ,
مطالب جالب ,
مطالب پندآموز ,
داستان مداد ,
داستان از مداد پند آموزیم ,
,
:: بازدید از این مطلب : 755
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : شنبه 16 فروردين 1393
|
|
|
گفتار نیک ، کردار نیک ، پندار نیک
داستان کوروش و دختر
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سرتان ایستاده.
دخترک برگشت ولی کسی را ندید.
کوروش گفت:تو اگر عاشقم بودی هیچ وقت پشت سرت را نگاه نمیکردی.
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان کوروش ,
داستان کوروش و دختر ,
داستان ,
داستان پندآموز ,
مطالب جالب ,
داستان زیبا ,
کوروش ,
:: بازدید از این مطلب : 1812
|
امتیاز مطلب : 159
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
ن : pj
ت : شنبه 16 فروردين 1398
|
|
|
|
|
|